خانم دکتر یه نگاهی بهم کرد وانگار تا عمق مشکلمو خوند.گفت میخوای برات برگه بنویسم بری پیش مشاور،گفتم برای چی ،برا بارداری.گفت نه اول برا درمان زخمای روحیت .بعد که خوب شدی برا بارداری اقدام کن من اصلا الان با این شرایط جسمی وروحیت صلاح نمیدونم باردار بشی.گفتم آخه شوهرم اصرار داره.گفت نه اصلا نمیشه.حالا اگر مشکل داری برای مشاور رفتن اشکال نداره.
من یکسری دارو مینویسم که فعلا عفونتت درمان بشه.جلسه بعدی شوهرتو آخر وقت بگو بیاد تا باهاش صحبت کنم.
گفتم چی بگم اون نمیاد،بگو خانم دکتر برا بارداری قراره چندتا سوال ازت بپرسه ویکسری دارو تقویتیم بهت بده،حتما بیارش.گفتم باشه میگم ولی میدونم نمیاد.
داروهامو که نوشت دم رفتن ،گفت مطمئنی مشکلی نداری .گفتم اره آره من خوبم.دروغ گفتم اصلا خوب نبودم .همیشه به خودمم دروغ میگفتم تا بتونم ادامه بدم.رفتم پایبن ونشستم تو ماشین حسین داد کشید وکوبید رو فرمون وگفت کدوم گوری بودی تا الان.
بازم مثل هزار بار گذشته ازش ترسیدم وآب دهنمو قورت دادم وگفتم دکتر دیگه .
گفت اومدم بالا نبودی.گفتم خانم احمدی گفت قبلا ویزیت شده رفته.گفتم نه به خدا،امروزچهار تا احمدی اومدن، منم به منشی گفتم فامیل خودمو بنویسه که با بقیه قاتی نشم.آخه هر بار میگفت احمدی هممون بلند میشدیم. گفت بی جا کردی چهار تا احمدی که اسمشون یکی نیست.
از این به بعد اسم وفامیلتو درست میگی فهمیدی.گفتم چشم چشم.با عصبانیت حرکت کرد.گفت خوب چی داد،گفت کی ؟حامله میشی یا نه.گفتم علم غیب که نداره.فعلا بهم دارو داد برا عفونت خوب که شدم بعد باید برم .گفت گندت بزنن،نکبت .گفتم سری بعد تو هم باید بیایی،گفت من واسه چی؟مگه من زنم؟مگه من مشکل دارم؟گفتم دارو تقویتی واینا باید بهت بده.گفت نمیخوام بگو به تو بده.من دکتر نمیام.چند وقتی گذشت.دوباره وقت دکتر رفتن شد.
رفتم تو مطب دوباره بسیار بسیار شلوغ بود ملت تو راه پله ها هم نشسته بودن،بدی اینطورمطبا اینه که یه نفر میاد چهار نفرم همراهش میاد.دوباره رسیدیم به یازده شب.تو این مدت چند دفعه حسین اومد وچکم کرد که تو مطبم یا نه.
همونطور که نشسته بودم چشمم به تابلو روبرو افتاد.نوشته بود مشاور قبل از ازدواج،زوج وخانواده ،کودک و...
دوتا خانم کنارم بودن وداشتن درمورد مشاور رفتن یکی از اقوامشون حرف میزدن ،میگفتن اصلا خیلی اخلاق زن ومرده عوض شده،نزدیک بوده کارشون به جدایی بکشه ولی باز بهم برگشتن.خانم مسن تر میگفت الان زمونه خوب شده ،زمان ما کی اینچیزا بود.همین مشاور روبرو هم خیلی خوبه ،دخترم اومده...۴۳
همون موقع یه فکری به ذهنم رسید،با خودم فکر کردم حالا که من کلی وقت دارم برم ببینم اونا میتونن بهم کمک کنن.
دوبار بلند شدم تا دم در مطب رفتم وبرگشتم.با اینکه الانم حسین نبود کنترلم کنه بازم بیرون نمی رفتم مثل بعضی از پرنده های تو قفس که درم باز باشه از قفس بیرون نمیان.شاید عادت کردن،شاید از ترسشونه.همش نگران بودم حسین از پله ها بیاد بالا.آروم آروم رفتم دم در مشاوره،دو دل بودم برم برگردم.برم چی بگم،نکنه حرفمو باور نکنن،مثل مادرم مثل مادر حسین،نکنه بگن اصلا همچین موردی وجود نداره ماتا حالا ندیدیم ونشنیدیم،خانم شما خودتون مشکل دارید لوسی،ته تغاری که فکر میکنی شوهرت مشکل داره.اتفاقا داره ازت محافظت میکنه جامعه پراز گرگه که میخوان با چشمشون تو رو پاره پاره کنن.دم مرکز مشاوره هی این پا واون پا کردم برم تو نرم خدایا چکار کنم.منشیه منو دید گفت بفرمایید عزیزم ،بفرمایید تو درخدمتم.
خدا شاهده مثل بچه یتیمی که به عمرش محبت ندیده انقدر ذوق کردم بهم گفت عزیزم که نگو.یکم دلم گرم شد،رفتم دم میزش گفتم یه وقت میخوام.گفت برا چه کاری،همینطور که با لب شیشه میزش ور می رفتم گفتم برا خودم برا اینکه زود بغض میکنم وگریه ام میگیره.
گفت باشه عزیزم برا فردا خوبه؟
گفتم نه نه امروز یعنی الان.گفت نه امروز فقط مشاور کودک وگفتار درمانیه.
گفتم پس هیچی.الان باید برم دکتر روبرویی،اومدم بیرون صدام زد گفت ،گلم الان داری میری دکتر زنان خوب ببین نوبت بعدیت کیه همون روز برات نوبت میزنم.گفتم باشه.برگشتم سر جام از خانم بغل دستیم پرسیدم یه آقا با کت چرم نیومد دم مطب گفت نه هیچکس نیومد.
خیالم راحت شد.رفتم پیش دکتر بازم دارو داد ونوبت داد برا یه ماه دیگه،گفت شوهرتو آوردی،فکر نمی کردم یادش باشه،گفتم هنوز یادتونه با وجود اینهمه مریض؟گفت اون زخما،اون چشمای مظلومت محاله یادم بره.
دوباره اشکم سرازیر شد.گفت مشاور رفتی؟
گفتم نمیتونم،یعنی نشد،الان رفتم وقت نداشت ،گفت سری بعد اگر اومدم پیش شما با اون هماهنگش کنم.
گفت باشه پس برو ببین چه روزی وقت دارن همون روز رو از منشی منم وقت بگیر.گفت شوهرت چی شد اومده،گفتم نه به هیچ وجه نمیاد میگه من مشکلی ندارم.گفت همه ی مردا همینو میگن.
خیلی خوب تو فعلا رو خودت کار کن امیدوارم رو اونم اثر کنه.دوباره کلی دارو داد .رفتم از منشی مشاور وقت گرفتم وبرای همون روزم از دکتر زنان.با اینکه هنوز پیش مشاور نرفته بودم ولی قلبم روشن شد یه نوری اومد تو دلم.نشیتم تو ماشین گفت هان چیه نیشت تا بناگوشت بازه...
#داستان_روشنک🌝 ۴۴